-->
پويان




Monday, May 18, 2009

٭

اشکی در گذرگاه تاریخ

از همان روزی که دست حضرت قابیل 
گشت آلوده به خون حضرت هابیل 
از همان روزی که فرزندان آدم 
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید 
آدمیت مرد 
گرچه آدم زنده بود 
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند 
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند 
آدمیت مرده بود 
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب 
گشت و گشت 
قرنها از مرگ آدم هم گذشت 
ای دریغ 
آدمیت برنگشت 
قرن ما 
روزگار مرگ انسانیت است 
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است 
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است 
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست 
قرن موسی چمبه هاست 
روزگار مرگ انسانیت است 
من که از پژمردن یک شاخه گل 
از نگاه ساکت یک کودک بیمار 
از فغان یک قناری در قفس 
از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار 
اشک در چشمان و بغضم در گلوست 
وندرین ایام زخهرم در پیاله زهر مارم در سبوست 
مرگ او را از کجا باور کنم 
صحبت از پژمردن یک برگ نیست 
وای جنگل را بیابان میکنند 
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند 
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا 
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند 
 صحبت از پژمردن یک برگ نیست 
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیسم 
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست 
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست 
 در کویری سوت و کور 
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور 
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق 
گفتگو از مرگ انسانیت است 




٭

ریشه در خاک
تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد و
اشکِ من تو را بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده ست.
دلت را خار خارِ ناامیدی سخت آزرده ست، 
غمِ این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده ست

تو با خون و عرق، این جنگلِ پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است!
تو را با برگ برگِ این چمن پیوندِ پنهان است.

تو را این ابرِ ظلمت گسترِ بی رحمِ بی باران،
تورا این خشک سالی های پی در پی،
تو را از نیمه ره برگشتن یاران، 
تو را تزویر غمخواران،
زپا افکند!

تو را هنگامه‌ ی شوم شغالان،
بانگ بی تعطیل زاغان،
در ستوه آورد.

تو با پیشانیِ پاکِ نجیبِ خویش،
که از آن سویِ گندم زار،
طلوعِ با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است؛
تو با آن گونه های سوخته از آفتابِ دشت،
تو با آن چهره ی افروخته از آتش غیرت،
ـ که در چشمان من والاتر از صد جامِ جمشید است،
تو با چشمان غم غباری،
ـ که روزی چشمه ی جوشان شادی بود و، -
اینک حسرت و افسوس، بر آن
سایه افکنده ست خواهی رفت.
و اشکِ من تو را بدرود خواهد گفت!

من اینجا ریشه در خاکم.
من اینجا عاشقِ این خاکِ از آلودگی پاکم.
من اینجا تا نفس باقیست، می مانم.
من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم!
امید روشنایی گرچه در این تیرگی ها نیست،
من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می رانم.
من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دستِ تهی، 
گل برمی افشانم.
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید،
سرود فتح می خوانم،
و می دانم،

تو روزی باز خواهی گشت!




٭

کهن دیارا

شعری از نادر نادرپور
کهن دیارا دیار یارا دل از تو کندم ولی ندانم
که گر گریزم کجا گریزم وگر بمانم کجا بمانم
کهن دیارا دیار یارا دل از تو کندم ولی ندانم
که گر گریزم کجا گریزم وگر بمانم کجا بمانم

نه پای رفتن نه تاب ماندن چگونه گویم درخت خشکم
عـجـب نـباشـد اگر تبرزن طـمـع بـبـندد در اسـتـخـوانم
در این جـهـنم گل بـهـشـتی چگونـه روید چگـونـه بـوید
من ای بهاران ز ابر نیسان چه بهره گیرم که خود خزانم

کهن دیارا دیار یارا دل از تو کندم ولی ندانم
که گر گریزم کجا گریزم وگر بمانم کجا بمانم
کهن دیارا دیار یارا دل از تو کندم ولی ندانم
که گر گریزم کجا گریزم وگر بمانم کجا بمانم

صدای حق را سکوت باطل در آن دل شب چنان فرو کشت
که تا قیامت در این مصیبت گلو فشاند غم نهانم
کبوتران را به گاه رفتن سر نشستن به بام من نیست
که تا پیامی به خط جانان ز پای آنان فرو ستانم
ز بال آنان فرو ستانم
کهن دیارا دیار یارا دل از تو کندم ولی ندانم
که گر گریزم کجا گریزم وگر بمانم کجا بمانم

آه ای دیار دور ای سرزمین کودکی من
خورشید سرد مغرب بر من حرام باد تا آفتاب توست بر آفاق باورم
من نقش خوش را همه جا در تو دیده ام
تا چشم بر تو دارم در خویش ننگرم
ای ملک بی غروب ای مرز و بوم پیر جوانبختی
ای آشیان کهنه سیمرغ یک روز ناگهان
چون چشم من از پنجره افتد به آسمان
مبینم آفتاب تو در برابرم

سفینه دل نشسته در گل
چراغ ساحل نمی درخشد
در این سیاهی سپیده ای کو
که چشم حسرت در او نشانم

الا خدایا گره گشایا به چاره جویی مرا مدد کن
بود که بر خود دری گشایم غم درون را برون کشانم
کبوتران را به گاه رفتن سر نشستن به بام من نیست
که تا پیامی ز خط جانان ز پای آنان فرو ستانم
ز پــای آنان فرو ستانم

کهن دیارا دیار یارا دل از تو کندم ولی ندانم
که گر گریزم کجا گریزم وگر بمانم کجا بمانم
کهن دیارا دیار یارا
کهن دیارا دیار یارا
کهن دیارا دیار یارا
به عزم رفتن دل از تو کندم
ولی جز این راه وطن گزیدن
نمی توانم نمی توانم




........................................................................................