پويان |
01/01/2004 - 02/01/2004
02/01/2004 - 03/01/2004
03/01/2004 - 04/01/2004
03/01/2005 - 04/01/2005
08/01/2005 - 09/01/2005
04/01/2006 - 05/01/2006
08/01/2006 - 09/01/2006
10/01/2006 - 11/01/2006
05/01/2007 - 06/01/2007
06/01/2007 - 07/01/2007
09/01/2007 - 10/01/2007
01/01/2008 - 02/01/2008
02/01/2009 - 03/01/2009
03/01/2009 - 04/01/2009
05/01/2009 - 06/01/2009
07/01/2009 - 08/01/2009
04/01/2010 - 05/01/2010
06/01/2010 - 07/01/2010
07/01/2010 - 08/01/2010
09/01/2010 - 10/01/2010
01/01/2011 - 02/01/2011
03/01/2011 - 04/01/2011
04/01/2011 - 05/01/2011
05/01/2011 - 06/01/2011
11/01/2011 - 12/01/2011
04/01/2012 - 05/01/2012
05/01/2012 - 06/01/2012
06/01/2012 - 07/01/2012
11/01/2014 - 12/01/2014
|
Monday, May 18, 2009
٭
........................................................................................ریشه در خاک تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد و اشکِ من تو را بدرود خواهد گفت. نگاهت تلخ و افسرده ست. دلت را خار خارِ ناامیدی سخت آزرده ست، غمِ این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده ست تو با خون و عرق، این جنگلِ پژمرده را رنگ و رمق دادی. تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی. تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است! تو را با برگ برگِ این چمن پیوندِ پنهان است. تو را این ابرِ ظلمت گسترِ بی رحمِ بی باران، تورا این خشک سالی های پی در پی، تو را از نیمه ره برگشتن یاران، تو را تزویر غمخواران، زپا افکند! تو را هنگامه ی شوم شغالان، بانگ بی تعطیل زاغان، در ستوه آورد. تو با پیشانیِ پاکِ نجیبِ خویش، که از آن سویِ گندم زار، طلوعِ با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است؛ تو با آن گونه های سوخته از آفتابِ دشت، تو با آن چهره ی افروخته از آتش غیرت، ـ که در چشمان من والاتر از صد جامِ جمشید است، تو با چشمان غم غباری، ـ که روزی چشمه ی جوشان شادی بود و، - اینک حسرت و افسوس، بر آن سایه افکنده ست خواهی رفت. و اشکِ من تو را بدرود خواهد گفت! من اینجا ریشه در خاکم. من اینجا عاشقِ این خاکِ از آلودگی پاکم. من اینجا تا نفس باقیست، می مانم. من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم! امید روشنایی گرچه در این تیرگی ها نیست، من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می رانم. من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دستِ تهی، گل برمی افشانم. من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید، سرود فتح می خوانم، و می دانم، تو روزی باز خواهی گشت! 12:26 PM پويان
Comments:
Post a Comment
|