-->
پويان




Wednesday, April 19, 2006

٭
وقتى نميدانى بايد ببينى اين ندانى را، آگاه باشى به اين ندانستن، با ندانستن خو نبايد كرد. وانمود به دانستن سد پيش فهم بستن هست. وانمودن به دانستن، و نادانسته را درست شمردن، و نقش و زيور معلمى به خود بستن آن هم براى دانشى كه ندارى هر چند راضى كننده نفس و غرور خام تو باشد اما چيزى نميسازد الا تباهى عمر و فساد فرصت و بيهوده كردن نفس كشيدن ها. وقتى نميدانى اما به خود بگوئى كه ميدانى خود را خر كرده اى، پيداست. اما القاء اگر كنى به ديگران كه ميدانى، و ادعا كنى كه دارى به آن ها ميآموزى، اين ديگر به خود فريب دادن نيست، اين خيانت است به آن ديگران دست و پا بسته

ارشاد بى آنكه خود را به رشد رسانى؟ مرشد بودن جداست از مريد جمع آوردن. كوشش براى فهم هم فرق دارد با ناخن زدن به آنچه كه به شكل تصادفى به گوشت آمده باشد. كش رفتن و به عاريت گرفتن و ادغام تكه هاى ناجويده، و جعل نتيجه هاى ناوارد، جبران حفره خلأها نيست، آن ها را پر نميكند هر چند گاهى به مدت كوتاهى آن ها را بپوشاند- از چشم تنبل كم سو بپوشاند

عادت نبايد كرد، بايد تامل كرد و ديد، و به استوارى ديد،به استوارى بود و به استوارى گفت، زيرا نگفتن چيزى كه خوب ميشود يدش با كليه بدى هايش نادرست بودن است و خست است و ظلم به نسلى كه بعد ميآيد، بى فرهنگى است و ضد معرفت بودن، پس صد انسانى است،

فرهنگ ارثى است از خلاصه و تقطير تجربه هائى كه هر نسلى به دست آورده است. اين است معنى تداوم انسانى، نه آنچه در
حدود تن محدود ميماند. هر كس به سهم خود بايد آن را بگذارد براى بعدى ها.

انسان بودن هامان اگر كه انسانيم از انديشه هامان است، در انديشه هامان است، در برداشت هامان به ماخذ انسانى از
زمانه مان و خصلت و اعمال همزمانه هاى دور يا نزديك. اين ها را گاهى روشن نميبينى، يا نميبينى، گاهى از ضرب عادت
گاهى از پشت عاطفه، گاهى از بس كه نزديكى

اما در مجموعه است كه تصوير را با ربط بين اجزائش ميتوانى ديد. وقتى كه توى كوچه هاى تنگ شهر ميگردى حد نگاه تو، سد نگاه تو ديوارهاى نزديك اند. از پيچ هاى كوچه به جز جزئى از كوچه هيچ نميبينى، طرح شهر را كه ديگر هيچ. اما برو تا بالاى گلدسته، يا روى تپه ها و كوه هاى مجاور يا، بهتر، از هواپيما نگاه بينداز، از نقطه اى فراتر از آن راه تنگ پيچ در پيچ، از ارتفاعى فراخور چشم انداز، از يك ديدگاه مسلط- آنوقت ربط ميان كوچه ها و ساختمان ها را بهتر و دقيق تر مشخص در ذهن ضبط ميكنى و ميسنجى

هويت از مصالح زمانه بايد ساخت نه از «ايگلو» اگر كه اسكيمو هستى، نه از سياه چادر و از «يورت» و از «تى پى» اگر كه قشقائى يا تركمن يا سرخپوست «شه ين» يا «ايروكوا» يا «الگونكين». هويت از زمانه بساز و بده به محلت. تو شرق و غرب محل خودى- زمانه شرق و غرب ندارد. و زندگانى آدم به ديدن است و انديشه. ابن رشد شرقى بود؟ بختيشوع مسلمان بود؟ ابن ميمون مسلمان بود؟ او از اندلس ميآمد و بختيشوع از حوالى اروميه. رنسانس ابن سينا را از راه قرطبه و طلطليه كشف كرد و ميپنداشت از اهالى آنجاست. خوارزمى از ميان مردمى آمد كه تا انقلاب اكتبر، هزار سال بعد از او، خطى براى نوشتن نداشتند. فرهنگى كه از غزنه تا غرناطه ميجنبيد نه شرق و غرب داشت نه مذهب يك جفت چشم باز داشت. چشم باز بايد داشت و ذهن باز، و آزاد، فرهنگ در
جغرافيا اسير نميماند.

انديشه هاشان زداينده جا و جهات جغرافيائى بود- اما زاينده زمانه زنده.

زمانه خود نتيجه انديشه ها و ديد انسان است. محيط زندگانى مصنوع انسان است. در پيشبرد آن اگر شريك نباشى آن را دست كم درست تماشا كن، آن را دست كم بشناس. گذشته را بشناس اما شناختن نه براى در آن ماندن. شناختن براى بهتر امروز
زندگى كردن. و بهتر امروز زندگى كردن بهتر درست كردن فرداست.





........................................................................................