-->
پويان




Tuesday, August 29, 2006

٭
نامه ي دكتر مصطفي رحيمي به آيت الله العظمي خميني
مصطفي رحيمي تنها كس از نخبگان ايران بود كه به محض اين كه شعار تاسيس جمهوري اسلامي از سوي خميني در پاريس عنوان شد در نامه أي كه در زير مي آيد و در اصل در روزنامه آيندگان به چاپ رسيد صراحتا با آن به مخالفت برخاست. برخي ممكن است امروز مقدمات « ديپلماتيك » اين نامه را سازشكارانه بنگارند. اينان نبايد فراموش كنند كه خود يا مهر سكوت بر لب نشانده بودند يه صراحتا از خميني و «جمهوري» اسلامي او دفاع مي كردند. شجاعت اخلاقي و تعهد صريح رحيمي هنگامي روشن مي شود كه حملات زشت و ناپاكيزه اي را كه به او در همان زمان شد و روحيه ي ابن الوقتي و سازشكاري نخبگان ايران را، باستثناي چند تن چون احمد شاملو، در نظر بياوريم. در اين زمينه شايسته است به چند نمونه از اين حملات كه آيندگان به چاپ رسيد اشاره كنيم.
مصطفي حسيني طباطبايي به او گفت كه « قانون گذاري اسلام زير بار رباء، قمار و استثمار (چه فردي چه جمعي) نمي رود» و « اساسا آن دمكراسي آزاد منشي كه جنابعالي طرفدارش هستيدچيزي جز اسلام نيست» و سپس به او توصيه كرد كه « وحشتي از عبا و ردا نداشته باشيد» ! (آيندگان، اول بهمن ماه 1357).
دكتر سيد عبدالرضا حجازي ضمن تاكيد بر اين كه «امام و پيشواي اسلامي بايد در تمام شئون زندگي [مردم] دخالت كند، افزود كه « در يك جامعه ي اسلامي احدي صاحب قدرت نمي شود تا انگيزه اي براي فساد به وجود نيايد.» (آيندگان، 26 ديماه 1357) حال با اين همه فساد در اين يك چهارم قرن در ايران معلوم شد كه اين حكومت اسلامي نبوده است!
اما حق با آيت الله علامه نوري بود كه هشدار داد: « كساني كه بُعد اسلامي نهضت را قبول ندارند، چه چپها و چه سياسيون، به وسيله ي مردم [كذا] طرد خواهند شد.» (آيندگان، 26 ديماه 1357)
دكتر ممكن از نهضت آزاديِ مهندس بازرگان كه در دولت او به مقام معاونت وزارت ارشاد و فرهنگ اسلامي (نه ايراني) رسيد از جمله در مورد نامه ي رحيمي چنين، نوشت: « نامه ي مذكور با آنكه خيلي مفصل است ولي محور اصلي آن بيشتر در موضوع جدا نگهداشتن حكومت جمهوري از محتواي ديني (در اينجا اسلامي آن) است، كه خوشبين ترين خواننده رابه ياد فرياد شوم استعمار گراني مي اندازد كه ساليان دراز است كه تبليغ مي كنند كه دين از سياست جداست، و شخص ديندار بايد خود را از آلودگي هاي اداره ي جامه و مسايل مربوط به حكومت كنار بكشد. [؟] ... » او مي افزايد كه مصطفي رحيمي « به دلايلي كه خود به دست مي دهد [؟] تحت تاثير و تلقي بينش خامي از مذهب اروپايي عصر حاضر است. » او به رحيمي مي تازد كه به زعم او « جمهوري اسلامي يعني اينكه حاكميت متعلق به روحانيون باشد. اين نحو برداشت نيز ناشي از همراه داشتن عنصري از سوابق ذهني است كه منشاء آن اعماق سياه قرو وسطي غرب و حاكميت كليسا بر مردم است و تصويري كه در برابر نويسنده از حاكميت روحاني آن دوره نقش مي يابد. اگر نويسنده با مكتب تشيع و اسلام آشناعي عميق مي داشت متوجه مي شد كه در اسلام طبقه اي به اسم روحانيت وجود ندارد.» او به رحيمي خرده مي گيرد كه چرا نوشت« قواعد معيشتي اسلام (سياسي، اقتصادي و اجتماعي) براي حل بحران هاي امروزي كافي نيست»، چه رحيمي به عناصر مختلف اسلام از آن جمله اجتهاد در اسلام» توجه نداشت! نويسنده اسلامي مي افزايد كه «كه در مفهوم حكومت در غرب و مفهوم حكومت در شرق، و بخصوص جهان اسلام، همانقدر فاصله هست كه فاصله [بين] لغت پليتيك و سياست. گرچه كتب لغت اين دو را به يك معنا گرفته اند، ولي اين دو ترجمه ي دقيق يكديگر نيستند. پليتيك به معناي اداره ي مملكت است بدان معنا كه دولت موظف است وسايل رفاه و آسايش زندگي روزمره ي مردم را فراهم آورد و محيطي ايجاد كند كه هر كس زندگي خود را به نحوي كه مي خواهد بنمايد و ساليان چند بار هم در سرنوشت مردم دخالت كند، مثلا هر چند سال يكبار راي براي انتخاب نمايندگان دهد [كذا]. در حالي كه كلمه ي سياست به معناي تنبيه كردن است و خاصيت تنبيه در ذات آن وجود دارد، و كسي كه به اين معنا حكومت مي كند علاوه بر ادارهء امور معيشتي روزمره ي مردم عهده دار تنبيه دادن [كردن؟] و رشد دادن و ارتفاع درك و فهم مردم نيز هست.» (آيندگان، اول بهمن يماه 1357). بدين سان معلوم شد كه نه فقط رحيمي حق داشت، كه مخالفي كه اورا به تاثير پذيري از تفكر استعماگران متهم كرد نيز بعضا ذيحق بود، چه مردم ايران اگر از جهت معيشتي سخت رنج ديده اند، دست كم هم « تنبيه» شده اند و هم «درك و فهم» شان چنان بالا رفته است كه از حكومت اسلامي كاملا بيزارند!!

چرا با جمهوري اسلامي مخالفم؟

بخت خواب آلوده ما بيدار خواهد شد دگر (حافظ)
نامه به امام خميني

حضرت آیات الله العضمی خمینی


پيش از شروع مطلب بايد عرض كنم كه نويسنده اين نامه با فتواها و نظريات آنجناب در موارد زير نه تنها كاملاق موافق است، بلكه تبليغ و پيشبرد آنها را وظيفه ملي و اجتماعي و معنوي خود مي داند:
1-تمام آنچه شما در مخالفت با رژيم غيرقانوني كنوني ايران فرموده ايد.2-تمام آنچه شما در مخالفت با امپرياليسم امريكا و هر دولت امپرياليست ديگري گفته ايد.3- تمام آنچه شما در مخالفت با سياست شوروي و چين و هر دولت كمونيست ديگري اظهار داشته ايد. 4- تمام آنچه شما در مخالفت با دولت صهيونيستي اسرائيل و موافقت با حقانيت مبارزه مردم فلسطين فرموده ايد. نكته آخر را از آن لحاظ مي گويم كه من برخي از آثار سارتر را ترجمه يا تفسير كرده ام. اما همچنان كه پيش از اين نيز به صراحت گفته ام با نظر سارتر درباره اسرائيل بكلي مخالفم.
زائد است بگويم كه نويسنده اين نامه شيعي و شيعي زاده است. و نه تنها همواره احترام اصول اديان و مذاهب را در نوشته هاي خود حفظ كرده است، بلكه به شرحي كه خواهد آمد دوام جامعه را بدون ركن معنويت و روحانيت محال مي داند.
آنچه موجب شد اين نامه را به عنوان آنجناب بنويسم احترام شديد من نسبت به شماست. احترامي بي شائبه ، نه بر مبناي احساسات و قهرمان پرستي، بلكه بر مبناي احساسات و قهرمان پرستي، بلكه بر مبناي تفكر. شما در وضع و حالي كه هيچكس ديگر نمي توانست هم سخنگوي ملت زجر كشيده ايران در برابر رژيم سراسر فساد كنوني شديد و هم صداي خود را در برابر دولت هاي بزرگ ستمكار بلند كرديد. شما با رهبري خردمندانه خود پايه هاي رژيم سفاكي را كه تمام دولت هاي روي زمين از غرب و شرق به تحكيمش مي كوشيدند چنان بسرعت و شدت لرزانديد كه امروز چون مني قادرم اين نامه را داخل كشور ايران بنويسم و به دست شما برسانم. در حالي كه تا چندي پيش محال بود هيچ كس حتي به بهاي جان، حرف خود را بزند، زيرا پيش از آن كه حرفش به گوش مخاطب برسد به دست جلادان يا نابود شده بود يا سخنش در ميان سلول هاي زندان گم مي شد. اجازه مي خواهم پيش از اين در اين باره چيزي نگويم و ادامه آن را به بعد موكول كنم ، زيرا تجزيه و تحليل همه اين عوامل و سخن از شخصيت و تأثير شما فرصتي ديگر و بيشتر مي خواهد.
وانگهي آنچه نوشتن اين نامه را موجب شد، اينها نيست، نكته هائي است كه تا آنجا كه من مي دانم تاكنون كسي از داخل كشور آشكارا به شما ننوشته است. مشكل هنگامي آغاز شدكه برخي از طرفداران مسئله جمهوري اسلامي را به عنوان خواست كليه مردم اين مملكت مطرح كردند. من به عنوان نويسنده و حقوقدان (هر دو را با فروتني عنوان مي كنم) با جمهوري اسلامي مخالفم و دلائل مخالفت خود را صميمانه با شخص شما در ميان مي گذارم زيرا در مورد كم و بيش مشابه چنين مي پندارم كه گفتگو با شخص ماركس آسانتر از از گفتگو با ماركسيستهاست. علاوه بر اين به علل زير مخاطب اين نامه فقط شما مي توانيد باشيد: الف- سالهاست به اين نتيجه رسيده ام كه راه رهائي بشر تلفيق دو انديشه است: دموكراسي و سوسياليسم ، كه هر دو ظاهرا از غرب آمده اند. اما معنا همه ملتها و همه فرهنگ ها در تكوين آن هر دو سهم داشته اند. امروز آنچه دموكراسي را از رمق انداخته سرمايه داري است و آنچه سوسياليسم را به فساد كشانده قدرت عجين شده با كمونيسم است. پس تلفيق سوسياليسم و دموكراسي كار آساني نيست و رسالت آن به عهده همه انديشمندان و همه ملتهاست. بايد اضافه كنم كه تاكنون در همه نهضت ها، افراد مردم به طور دردناكي از تحقق بخشيدن به انديشه ها معاف شده اند و ريشه بسياري از مصائب در همين است: از دموكراسي بسيار سخن گفته اند، اما عده اي محدود، هميشه مردم خرده پا كنار بوده اند. البته به ميدان كشيده شده اند. اما هيچگاه طرف گفتگو نبوده اند. يعني كسي نظرشان را نپرسيده يا اگر پرسيده در پرورش آن اقدامي نكرده است.
باز انديشيده ام كه اگر دموكراسي و سوسياليسم در فضائي از اخلاق و معنويت به هم نپيوندند، تركيبشان پيوندي انساني نخواهد بود. خوب مي دانيد كه در محيط مختنق ايران بيان كامل و رساي اين مطالب محال بود. ناچار آنچه آنها را دست و پا شكسته در كتابهايم نوشته ام. امروز مي خواهم از روحانيت و معنويت شما كمك بگيرم.
ب- اختناق دهشتناك 25 ساله اخير همه اجتماعات سياسي مفيد را از هم پاشيد و همه قلم هاي حقگوي را شكست ستم هاي بيكران رژيم در حق ملت از حد هر مهاجم اشغال گري گذشته است. افشاي دليرانه اين ستمها از جانب شما و مبارزه شما با آن امروز همه نظرها را متوجه شخص شما سياسي و رهبري روحاني هر دو بر دوش شماست. اين امر بهمان اندازه كه پرافتخار است مسئوليت آور نيز هست.
پ – به علل بالا شما تنها كسي هستيد كه اگر به جاي جمهوري اسلامي. اعلام جمهوري مطلق كنيد، يعني به جاي حكومت عده اي از مردم، حكومت و حاكميت جمهور آنان را بپذيريد، نه تنها در ايران انقلاب معنوي عظيمي ايجاد كرده ايد بلكه در قرن مادي گراي ما (نه به معناي فلسفي، بلكه به معناي نفي معنويت) به روحانيت و معنويت بعد عظيمي بخشيده ايد. و تاريخ مقام شما را در رديف گاندي و شايد بالاتر از او ثبت خواهد كرد. زيرا مسئله اصلي قرن ما ساقط كردن حكومتي فاسد و خادم بيگانه نيست، اين كار با همه اهميت درجه اولي كه امروز براي ما ايرانيان دارد مسئله اي جهاني نيست. مسئله درجه اول جهاني (كه بافاصله پس از سقوط رژيم براي ما نيز مسئله درجه اول خواهد شد) آن است كه قرن بيستم پس از ترور شدن گاندي معنويت مجسم خود را از دست داده است. اگر شما همچنان از شعار جمهوري اسلامي طرفداري كنيد آن تز مشهور ماترياليستي (به معناي فلسفي آن) را جان بخشييده ايد كه اعلام مي دارد تاريخ مدون تاريخ جنگهاي طبقاتي است و اگر گفته شود كه آيت الله خميني مي خواهد طبقه يا قشر روحاني ايران را در حكومت جانشين طبقه يا قشر ديگري كند ، چه جوابي خواهد داد؟ و در اين صورت كجاست آن معنويت و اخلاقي كه قرن ما در جستجوي اوست؟
ت- اگر شما حاكميت مطلق ملت را بپذيريد، مردم ايران كه تاكنون تقريبا در همه قيام هاي خود بالمال شكست خورده اند و پس از قرنها مي توانند نفسي به راحتي بكشند و در فرداي پيروزي جشني دو گانه (سقوط استبداد سياه و استقرار حكومت مردم) برپا سازند.
ث- چند قرن است كه غربيان مي گويند و باز مي گويند ( و طرفه آن كه كه اين بحث در سخن متفكران ”كمونيسم اروپائي“ صيغه تازه اي يافته است) كه ملت هاي مشرق زمين لياقت آزادي و دموكراسي بي قيد و شرط را ندارند و هميشه بايد در پاي علم خود گامه اي سينه بزنند. بايد به اين ياو ها در ميدان عمل پاسخ داد. هنديان بطلان اين ادعا را ثابت كردند، آيا نوبت ايران نرسيده است؟
ج- سه هزار سال حكومت استبدادي و بيست و پنج سال اختناق مطلق، در وجود همه ما (جز نوابع) ديو مستبدي پروارنده است كه خواه ناخواه بر قسمتي از اعمال و انديشه هاي ما سايه مي اندازد. چنين است كه نه تنها توده مردمان نيازمند تربيت و آموزشي تازه اند بلكه هر يك از ما نيز نيازمند چنين پرورشي هستيم. اگر اين كار صورت نگيرد چيزي در عمل تغيير نمي يابد. تعصب جاي تفكر را مي گيرد، مردم به جاي تقويت استعداد هاي نهفته خود متوجه تقويت رهبران خواهند شد. چيزي كه بالمال آنان را زبون و خطرپذير مي سازد. بنابراين ما به تربيتي همه جانبه در سطح سياسي و فرهنگي نيازمنديم كه همه دستاوردهاي قديم و جديد جهان فرهنگ را برايمان مطرح كند و بيالايد. اين همه جز در پرتو دموكراسي مطلق و كامل، محقق نخواهد شد. و اگر روحاني بزرگي رهبر چنين جهادي نشود از چه كسي بايد انتظار داشت؟
به همه اين دلائل اكنون سفره دل را به پيروي از سنتهاي گرانبهاي اسلام در حضرت شما مي گسترم و مي گويم كه به چه دلائلي با جمهوري اسلامي مخالفم.
1- انقلابي كه ايجاد شده و در عظمت آن دوست و دشمن موافقند، مربوط به همه مردم ايران است ( به سهولت ميتوان با اين توافق رسيد كه عده اي دزد خادم بيگانه مدتهاست هويت ملي خود را از دست داده اند) هر انقلابي دو ركن دارد كه هيچيك بي ديگري منشاء اثر نمي تواند بود. اول مردمي كه بايد انقلاب كنند، دوم، رهبر يا رهبراني كه بايد لحظه مناسب را تشخيص دهند و با اعلام شعارها و رهنمودهاي مناسب انقلاب را هدايت كنند. ركن دوم، در قسمت اعظم متعلق به شماست، ولي درباره ركن اول چه بايد گفت؟ و چرا بايد در ساختن ايران آينده، راي آزادانه ملت را نپرسيد؟ آيا ميتوان ادعا كرد كه همه شهيداني كه در سال هاي سياه با خون خود نهال انقلاب را آبياري كردند طرفدار جمهوري اسلامي بوده اند؟ آيا مي توان ادعا كرد كه همه زندانيان سياسي كه با زندگي و شرف خود مقدمات آزادي ايران را فراهم آوردند داراي ايدئولوژي مذهبي بودند و هستند؟ آيا ميتوان ادعا كرد كه همه كساني كه هر روز به بهاي جان يا شرف يا آزادي با زندگي خود مبارزه را ادامه مي دهند، يك پارچه طرفدار چنين نظري هستند؟
سخن كوتاه : حماسه اي كه ايجاد شده مربوط به همه ملت ايران است، پس كار منطقي و درست و عادلانه آن است كه فقط مهر ملت برآن باشد و بس. و هر كاري ديگر امري عمومي را اختصاصي خواهد كرد.
2- آن چنان كه من مي فهمم جمهوري اسلامي يعني ان كه حاكميت متعلق به روحانيون باشد. و اين برخلاف حقوق مكتسبه ملت ايران است كه به بهاي فداكاري ها و جان بازي هاي بسيار اين امتياز بزرگ را در انقلاب مشروطيت به دست آورد كه ”قواي مملكت ناشي از ملت است“ . اين راه از نظر سياسي و اجتماعي و حقوقي راهي است برگشت ناپذير. البته ملت حق دارد هميشه براي تدوين قانون اساسي بهتر و مترقي تري قيام و اقدام كند، اما معقول نيست كه حق حاكميت خود را به قيم شخص يا اشخاصي واگذارد.
دليل اين امر را بايد در نوشته هاي دو قرن پيش روس جست.. بدين گونه قانون اساسي ما با قبول اصل مترقي حاكميت ملي به بحث ”ولايت شاه“و ولايت فقيه“ ايران داده است. 3- به دلايل بالا جمهوري اسلامي با موازين دموكراسي منافات دارد . دموكراسي به معناي حكومت همه مردم، مطلق است و هرچه اين اطلاق را مقيد كند به اساس دموكراسي(جمهوري) گزند رسانده است. بدين گونه مفهوم جمهوري اسلامي (مانند مفاهيم ديكتاتوري صالح - دموكر&##1575;سي بورژوائي - آزادي در كادر حزب...) مفهومي است متناقض. اگر كشوري جمهوري باشد. برحسب تعريف، حاكميت بايد در دست جمهور مردم باشد. هرقيدي اين خصوصيت را مخدوش مي كند. و اگر كشور اسلامي باشد، ديگر جمهوري نيست، زيرا مقررات حكومت از پيش تعيين شده است و كسي را در آن قواعد و ضوابط حق چون و چرا نيست. اين امر چنان بديهي است كه وقتي كمونيستها خواستند فقط اصطلاح دموكراسي را از تابوتي كه خود برايش ساخته بودند بيرون آورند، بخود اجازه ندادند كه عبارت ”دموكراسي كمونيستي“ را بكار برند، بلكه عبارت دموكراسي توده اي را عام كردند كه بازهم همان عيب را دارد.
4-مرا مي بخشيد كه لقمان حكمت مي آموزم. اما در طول تاريخ موارد بسيار پيش آمده است كه بزرگان از ايراد خردان نكته ها فرا گرفته اند. پس اجازه مي خواهم بگويم كه عنوان كردن جمهوري اسلامي در زمان ما با روح دموكراسي گونه اي كه در زمان حضرت محمد(ص) و خلفاي راشيدين برقرار بود منافات دارد. زيرا مسائل معيشتي، در نتيجه سياسي جهان در تحول مدام است. مي پرسم كه يك حكومت اسلامي مسائل پيچيده اقتصادي و حقوقي و آزاديهاي سياي را با كدام قواعد و ضوابط حل خواهد كرد؟ مسلما جواب شخص شما اين است كه براساسي تحول زمان، اما همه سخن در اين است كه اگر پس از صدو بيست سال عمر شما، جانشين شما گفت كه مي خواهد اين مسائل را صرفا با قواعد و ضوابط قرنها پيش حل كند( چنان كه هم اكنون بيشتر افراد ساده دل و عده اي از طرفداران صاحبنام طرفدار جمهوري اسلامي چنين مي گويند) تكليف چيست و با استناد به كدام اصلي مي توان بديشان پاسخ گفت!
5- اگربراي حكومت مردم از پيش قواعد وضوابطي تعيين كنيم درآنچه مربوط به مردم است خواه ناخواه خود مردم را كنار گذاشته ايم. درمسائل ديني تعيين روابط انسان با خدا كارآيات عظام است وديگران را درآن حقي نيست. رفع ظلم وعدوان نيز وظيفه شرعي آنان است. اماتعيين قواعد وضوابط معيشتي مردم باخود مردم است وتكراركنم،كدام مسئله معيشتي است كه ازجنبه سياسي عاري باشد؟ وبراي حل اين امور چه كسي ازمردم شايسته تر؟ مردمي كه با خون خود بزرگترين حماسه تاريخ ايران را آفريدند چرا به هنگام تعيين سرنوشت خود كنارگذاشته شوند؟ خواهم گفت كه چرا راي گيري همراه با پيشنهاد قواعد وضوابط قبلي آزادي راي دهندگان را محدود خواهد كرد.
6- شايسته مقام روحانيت آن است كه خود را به مقام سياسي نپالايد. از شير حمل خوش بود و از غزال رم. مقام سياسي يعني قدرت سياسي ، و قدرت في نفسه و بالضروره فسادآور است مگر آن كه در جنبه اعتراض باشد. اين نكته را ماركس و لنين و مائو به غفلت سپردند. اميد كه شما از اين بحث آسان نگذريد. مسيحيت تا هنگامي كه در جبهه اعتراض بود افشاگر ستم بود اما همين كه بر سرير قدرت تكيه كرد زاينده پاپها شد. روحانيت، جهان پاكي و صفا و رفع ستم است، و قدرت سياسي، جهان آلودگي و ستم. پس مي توان گفت كه روحانيت با آلوده شدن به قدرت سياسي خود را از روحانيت خلع مي كند و اين دريغي مضاعف است: يكي اين كه حق حاكميت را كه متعلق به همه خلايق است از آن خود كرده و ديگر آن كه مقام روحاني و معنوي را كه هر جامعه اي بدان نيازمند است نابود ساخته است.
اين كه گفته اند قدرت فساد مي آورد و قدرت مطلق فساد مطلق، حقيقتي است ماسواي سونيت يا گمراهي زمامداران در واقع در اين بحث زمامداران دزد و خادم بيگانه اصولاق مورد نظر نيستند. همچنين گمراهاني چون هيتلر و موسوليني كه دزد نبودند اما جهان بيني خطائي داشتند نيز از دايره اين بحث بيرون اند.
سخن بر سر سياستمداران با حسن نيت و دلسوز مردمي است مانند روبسپير – لنين – مائو و ديگران) كه با حسن نيت تمام و مردم دوستي تمام قدرت سياسي را در دست خود يا طرفداران خود مي گيرند و صرف وجود همين قدرت – نبودن مخالف – لزوم به كرسي نشاندن ضوابط و قواعد معين و تعيين شده از پيش – كارشان را به تباهي مي كشاند . در اين فرض مهم نيست كه قدرت به طور مستقيم و يا غير مستقيم اعمال شود. اگر مخالف در اين قدرت حق چون و چرا نداشته باشد، كار تمام است. راز اين تباهي آن است كه چون مخالف خاموش است و چون قواعد معين است و چون هر فرد و گروهي جايزه الخطاست. فرد يا گروه حاكم از خطائي به خطاي ديگر مي لغزد. اگر امروز احزاب دموكرات مسيحي در همه جا با ستمگران همكاري مي كنند علت آن نيست كه مسيح يا قديسين عيسوي طرفدار ستم بوده اند. علت آن است كه اين احزاب دچار قواعد و ضوابط و گم شده خويش اند. افلاطون چنين مي پنداشت كه با حكومت فيلسوفان كليد جادوئي سعادت اجتماعي به دست مي آيد. اما بيش از يك قرن است كه گروهي از متفكران بر شرق و غرب فرمان مي رانند. اما چون پاس جمهور مردم را نمي داند حكومتشان هيچ يك از آرزوهاي افلاطون را برنياورده است. وانگهي هر جامعه به اخلاق و معنويتي نيازمند است كه بي وجود آن زندگي آدمي با زندگي بهائم تفاوت چنداني ندارد. غربي ها كوشيده اند با ايجاد مقامي غير مسئول در راس قواي سه گانه حكومت، مرجعي معنوي ايجاد كند كه دور از قدرت سياسي نياز جامعه را از نظر وجود مقامي معنوي ارضاء كند اما در تحقق اين آروز شكست خورده اند، زيرا اين مقام، يا مانند ملكه انگستان وجودي كاملا عاطل و باطل از آب درآمده است يا مانند روساي جماهير امريكا و فرانسه قسمتي از قدرت سياسي را در دست دارد و ناچار ديگر نمي تواند قدرتي معنوي باشد. و ما كه در ايران اين مقام را به صورت مرجع روحاني از دير باز داريم چرا چنين آسان و ارزان از دست بدهيم؟
اگر روحانيت كار تبرعي نكند،‌ اينكار را از چه كسي بايد انتظار داشت؟ اگر شما كار مردم را به مردم وانگذاريد به سراغ كه بايد رفت؟ ميشل فوكو، فيلسوف معاصر فرانسوي كه انقلاب اخير ايران او را به وطن ما كشاند، مي نويسد: ”ايراني ها حتي به قيمت جان خود در جستجوي چيزي هستند كه ما، ما ديگران، پس از رنسانس و بحرانهاي بزرگ مسيحيت امكانش را فراموش كرده ايم، آن چيز، روحانيت سياسي“ است. مي بينيم كه فرانسويان براين گفته مي خندند ولي مي دانم كه بيهوده مي خندند.“ فرانسويان آزادند كه به گفته فيلسوف خودد بخندند يا نخندند، ولي ما ايرانيان بيائيم و گفته او را به اين اعتبار كه متضمن تجليل بزرگي از ملت ايران است، جدي بگيريم، يعني حكومت را روحاني كنيم، كه اين كه روحانيت را به حكومت برسانيم و با اين كار آنان را به صورت صنفي درآوريم در شمار ساير صنفها.
در اين سالها درباره قدرت نفي تشيع يعني نيروي اعتراضي و ضد دولتي آن زياد سخن رفته است. اما اين نكته كه به مسامحه گذرانيده شده است كه همين نيروي انقلابي هنگامي كه در زمان صفويان به قدرت سياسي آلوده شد ديگر آن توان را نداشت كه صفويان را از نظر معنوي بر ساير سلسله هاي سلاطين امتيازي ببخشد. چنين است، تا به امروز سرنوشت تمام ايدئولوژي هاي انقلابي، كه تا زماني كه در جبهه مخالف دولت، جنبه اعتراضي داشته اند. انقلابي بوده اند و همين كه به حكومت رسيده اند، دچار تباهي شده اند، اشكال كار در كجاست؟ در آنجا كه فراموش كرده اند كه قدرت سياسي فقط در صورتي تباه كننده فساد انگيز نيست كه واقعا در دست تمام مردم باشد. در حقيقت قدرت سياسي توده سمي است كه اگر به شماره افراد كشور تقسيم شد و ميان همه آنان تقسيم كرديد خصوصيت داروئي شفابخش دارد. هر گروهي كه سهم ديگران را بخود اختصاص داد، هم ديگران را از دارو محروم كرده و خود را مسموم ساخته است. اگر روحانيت كنوني ايران اين توده سم را به خود اختصاص سرنوشتي بهتر از اقران خود ندارد. كار روحانيت نبايد آن باشد كه مستقيم يا غير مستقيم حكومت كند. كارش بايد آن باشد كه در جوار وظيفه الهي و اختصاص خود، در اين امر نظارت كند كه حق به حقدار برسد، و چه حقي مهمتر و برتر از حاكميت ملي. در واقع اگر اين حق به همه افراد كشور رسيد ساير حقوق نير رسيده است. والا جمهور مردمان در حكم بردگاني خواهند بود كه اگر حاكم (يا گروه حاكم) حسن نيت داشته باشد، از راه لطف و مرحمت نان و آبي، صدقه وار، به ايشان مي رساند، والا فلا.
اگر در قضيه تحريم تنباكو انقلاب مشروطيت، روحانيت خدمات ارزنده اي به ملت و پيشبرد حقيقت و معنويت كرد از آن رو بود كه بيرون از گود قدرت سياسي بود، يعني در جبهه اعتراض قرار داشت. در زمان نهضت ملي دكتر مصدق يك روحاني كه خواست در اعمال قدرت سياسي سهيم باشد خدمت خود را در ميان راه رها كرد.
عده اي از روحانيون مي گويند: ما نمي خواهيم زمامدار باشيم بلكه مي خواهيم در وضع قوانين و اجراي عدالت نظارت كنيم. مي پرسم اين نظارتها به چه صورتي خواهد بود.اگر نظارت بيرون از داشتن حق خاص در مجلس و دادگستري باشد (مانند نظارت نويسندگان در كشورهاي دمكراسي در كار دولت، البته با اعمال نظر روحاني) اين كار به بهترين صورت خود در جمهوري مطلق ميسر است پس چنين كساني منطقا بايد حاكميت بي قيد و شرط ملت را بپذيرند و در راه تحقق آن بكوشند و يس از ان كه حكومت ملي مستقر شد، طبيعترين امور نظارت معنوي كساني است كه خود در ايجاد آن بزرگترين سهم را داشته اند. بايد به مردم اعتماد كرد . و اگر منظور از نظارت داشتن، حق وتو در قوه قانون گذاري يا اعمال اختصاصي قضاوت است اين امر با موازين جمهوري مغايرت آشكار دارد. بديهي است كه در حكومت دمكراسي اولا روحانيون مانند هر گروهي ديگر از افراد ملت، به نمايندگي مجلس و قضاوت و وزارت و صدارت خواهند رسيد و اگر نظر اكثريت مردم را جلب كردند اكثريت مجلس نصيب آنان خواهد شد. بايد گفت كساني در قواي مملكتي ( قانون گذاري- قضائي- اجرائي) حق شركت اختصاصي مي خواهند كه مطمئن اند از راه هاي دموكراتيك به اين قوا دسترسي نخواهند يافت. گاندي پيشواي ملي ومذهبي هند از آن رو چنين مقامي يافت كه در آزاد كردن هند فعالانه شركت كرد اما طالب شركت در قدرت سياسي به طور مستقيم يا غير مستقيم نبود. بدين گونه بود كه صاحب بزرگترين نيروي معنوي قرن بيستم تا به امروز شد. و نيز در سايه دموكراسي مطلق بود كه هند در جهان كنوني بدين مقام معنوي و فرهنگي رسيد. شما چون گاندي در آزادي ايران سهم بزرگي داريد. دنباله منطقي اين خدمت آن است كه خانه از دزد نجات داده را به صاحبان اصليش بسپاريد و بازهم نظارت فرمائيد كه اگر كسي از جاده صواب خارج شده به افشاگري بپردازيد. بي آنكه قصد مقايسه در ميان باشد لازم به يادآوري است كه سالها پيش، ارتش تركيه حكومت را از دست متجاوزان بيرون آورد ولي پس از پيروزي، حكمت را به غير نظاميان سپرد و خود به سربازخانه بازگشت. آيا هواي پاك روحانيت فاقد چنين كششي است؟ و باز، در زمينه اي ديگر لازم به يادآوري است كه لنين نيز روسيه را از ستم تزارها نجات داد اما به جاي آن كه حكومت را به مردم روسيه بسپارد، به گروه خويش، حزب بلشويك. سپرد.دنباله منطقي اين قضيه حاكميت ظهرو استالين بود و قتل عام همه افراد با حسن نيت حزبي و سپس انبوه جنايت ها و فرهنگ كشي ها و خودسريها. فراموش نكنيم كه اتحاد جماهير شوروي نيز از آغاز (چنان كه از نامش پيداست) جمهوري بود. اما چون اين جمهوري براساس ضوابط و قواعد قبلي بنا شده بود. كليه جمهوري در نجات ماهيت جمهوري معجزي نكرد. فراموش نكنيم كه استالين نيز نه دزد بود و نه بيگانه پرست نه قمار خانه دار و نه وطن فروش. سخن در نهاد و تشكيلات است كه بتواند كشوري را نجات دهد. در اين مورد نه فرد، هر قدر مهم باشد- مي تواند معجزي بكند، نه گفته ها و شعارهاي دلنشين و نه احساسات برانگيخته شده، اين ها تا هنگامي كه جنبه تخريبي داشته باشد بسيار مفيد است و هنگامي كه سازندگي آغاز شد بسيار مضر. صميمانه اميدوارم كه دستگاه روحانيت هميشه مانند اين اواخر بيدار و هشيار باشد. بخصوص كه از هم اكنون فرصت طلبان غير روحاني ( كه در همه جا هستند) بيش از آيات عظام سنگ جمهوري اسلامي را به سينه مي زنند و طرفه آن كه ايشان مخالف شما را با امپرياليسم آمريكا و انگلستان، هريك علي قدر مراتبهم تندروي، مي دانند. تو خود حديت مفصل بخوان از اين مجمل. اينان در همه نهضت ها و حزبها و جمعيت ها حضور بالفعل داشته اند و دارند. و چون حراف و مغلطه گر و آب زيركاه و مزور و دروغزن و دغلند، شناختن و راندنشان محال است. چنان كه از ديرباز حكومت هاي اسلامي را نيز آلودند. اكنون مي پرسم در محدوده ضوابط و قواعد اسلامي چه تضميني است كه بار ديگر معاويه ها بر علي ها، يزيدها بر حسين ها و عباسيان بر مسلم ها چيره نگردند؟
خود شما پذيرفته ايد كه هيچيك از جمهوري هاي اسلامي امروز الگوي حكومت آرماني نمي تواند بود. شما خود هيچيك از آنها را براي اقامت موقت (حتي موقت) انتخاب نكرديد. از نظر اقتصادي و اجتماعي نيزبازگشت به گذشته ممكن نيست. گويا قصد داريد با توجه به شخصيت بارز خود به اين كالبد كهن حيات نوي بدميد. اما بايد عرض كنم كه حسن نيت و شخصيت شما نمي تواند در اصلاح نهادهاي غيردموكراتيك معجزي بكند. بازهم قصد مقايسه در ميان نيست، اما از نظر ذكر شواهد تاريخي مي گويم كه شخصيت حماسي و روحاني حسين (ع) در اصلاح نهادهاي يزيدي تاثيري نكرد. در مقياسي ديگر شخصيت ابومسلم در تشكيلات فرعوني بني عباس خللي ايجاد نكرد و شخصيت لنين مانع از ديكتاتوري كمونيسم نشد.
در اهميت نهادهاي دموكراسي همين بس كه سالها و سالها تا هنگامي كه مردم جهان مي پنداشتند كه دموكراسي از سوسياليسم جدا نخواهد شد جاذبه، ماركسيسم جهان را زير نفوذ داشت، اما همين كه با محاكمات مسكو اين جدائي بر همگان آشكار شد و با حراز سلطه جوئي بزرگ كمونيستي، ماركسيسم روز به روز جاذبه خود را براي روشن بينان از دست داد.
از خدمت شما به كشور وخدمات روحانيون به نهضت مشروطه و خدمت آيت الله شيرازي در قضيه تحريم تنباكو هرچه بگوئيم كم گفته ايم اما اين را نيز فراموش نكنيم كه در طي قرون متمادي در ايران و ساير كشور هاي اسلامي با وجود حضور و نفوذ صاحبان فتاوي، ستمهاي بيشمار، گاه با سكوت، گاه با تائيد اين صاحبان فتاوي صورت گرفته است. پس بايد به دنبال نهادها و تشكيلاتي بود كه ضمن پاسخگوئي به نيازهاي اقتصادي و اجتماعي اين قرن راه را برتباهي ببندد. و آن هيچ نيست جز جمهوري مطلق. و بي هيچ قيد وشرطي.
جهدي كن و سرحلقه رندان جهان باش
تكرار كنم كه قواعد معيشتي اسلامي(سياسي-اقتصادي-اجتماعي) براي حل بحران هاي امروزي كافي نيست و باز تكرار كنم كه اين نظر موجب نمي شود كه من رسالتي را كه روحانيون از نظر تبليغ مسائل الهي و ديني و نيز رسالت رفت ستم و افشاگري هاي اجتماعي و نيز تبليغ اخلاق و معنويت به عهده دارند انكار كنم. نويسنده اين نامه نه تنها منكر اين همه نيست، بلكه آنها را ارج بسيار مي نهد. و ترديد نيست كه در دموكراسي فرداي ايران، ملت همه اين مواهب را قدر خواهد شناخت و در پيشبردش خواهد كوشيد. اما با بنيادهاي انساني و جهان شمول دموكراسي و سوسياليسم چه بايد كرد؟
مثلا در اين كه در يك كشور آزاد و خودمختار كه عقل سليم برآن حكمفرماست نبايد قمارخانه وجود داشته باشد ترديدي نيست، ولي حكيمي مانند شما خوب مي داند كه قمار واقعي در بانكها و مؤسسات اقتصادي و بورسها صورت مي گيرد. چه تضميني هست كه جمهوري اسلامي اين قمارهاي واقعي را ازميان خواهد برد و راه را بر سوسياليسمي انساني خواهد گشود. از نظر حل مشكلات اقتصادي، ماركسيسم هيچ عيبي ندار جز اين كه با قواعد و ضوابط پيش ساخته به ميدان مي آيد. هنگامي كه جمهوري اسلامي بخواهد با همين سلاح به ميدان بيايد چگونه بدان پاسخ مي دهد؟ خواهيد فرمود ماركسيسم با زور به ميان اجتماع مي آيد و ما با اقناع. من ترديدي ندارم كه شخص شما راست مي گوئيد اما باز به اين مسئله برمي گرديم كه در صحنه اجتماع تضمين هاي نهادي لازم است نه شخصي.
همچنين است مسائل مربوط به مباني دموكراسي. بازهم برحكيمي مانند شما پوشيده نيست كه نهاد دموكراسي، نهادي است بيرون از قواعد اخير پرورده شده است. ترديد ندارم كه شما همه اين ها و بسيارچيزهاي ديگري را بسي بهتر از من ميدانيد ولي نگفتن آن را گوئيا مصلحت وقت مي بينيد. مي خواهم عرض كنم كه هيچ مصلحتي برتر از ابراز حقيقت نيست و از آن گذشته با رشدي كه از نظر سياسي ملت ايران در اين اواخر يافته است بالاترين مصلحت باز گفتن عين حقيقت است.
بار ديگر به بحث درباره آفتي به نام قدرت برگردم. اين آفت چنان است كه تفاوت اسلام با مسيحيت و هر دين ديگر را آنجا كه مربوط به حكومت است. به يكبار ؟ شويد. چون اسيدي كه چند فلز متفاوت، همه را در خود حل مي كند. امپراتوري عثماني بدان سبب كه اسلامي بود امتيازي بر ساير امپراتوريها نداشت. در تاريخ قديمتر عباسيان بدان سبب كه اسلامي بودند معنوي تر از ساسانيان نبودند و صفويان بدان سبب كه شيعه بودند امتيازي بر هخامنشيان نداشتند. سلاطين عثماني، بنام خليفه حكومت مي كردند . ناصرالدين شاه نيز خود را پادشاه اسلام پناه مي دانست. پس چه بهتر كه يك بار براي هميشه معنويت اسلام را چون ارزشي برين از قواعد حكومتي و معيشيتي جدا كنيم و با اين كار با حفظ و رواج معنويت شيعي، راه را براي ورود دستاوردهاي دموكراسي و سوسياليسم و پالايش آنها و ارزش گذاري آنها (و نه قبول بي چون چراي قاعده اي كه در جاي ديگر معتبر است) باز بگذاريم.
كساني مي گويند كه روحانيت مي خواهد در قواعد كهنه، با توجه به پيشرفت هاي قرون اخير اصلاحي بوجود آورد. اگر اين اصلاحات در چارچوب به ضوابط معيشتي و حكومتي اسلامي باشد. به دلائلي كه عرض شد سرونشتي بهتر از ”رفرم“ مسيحيت نخواهد داشت. امروز كشيشهاي پروتستان از نظر سياسي مترقي تر از كشورهاي كاتوليك به شمار نمي آيند.
اضافه براين مراتب، رفراندم بلافاصله پس از سقوط رژيم استبدادي (اگر لازم باشد) مقيد است. اما براي خواستن عقيده مردم درباره حكومت آينده – با تصريح صفت خاص يا با حفظ قواعد و ضوابط معين – يكسره خطاست، به دلائل زير:
اولا- اين نوع راي گيري به گذرانيدن قراردادهاي نفتي و كنفوانسيون هاي يك جانبه (مانند آلمان به كنفوانسيون وين درباره مصونيها، كه شخص آيت آلله خميني بر تصويب آن اعتراض كردند) از مجالس مقننه بي شباهت نيست، با يك ماده واحده قراردادي را كه كمتر كسي از كم و كيف آن خبر دارد از تصويب مي گذارنند. استفاده از اين شيوه شايسته مقامات روحاني نيست.
ثانيا- عبارت ” جمهوري اسلامي“ اصطلاحي است بسار مبهم كه هركس از آن برداشتي منطبق با افكار خود دارد. به طوري كه كمتر دو نفري مي توان يافت كه از آن استنباط واحدي داشته باشند.
ثالثاق- ملت ايران كه سه هزار سال است در استبداد مدام و بيست و پنج سال است كه در مختنق ترين سكوتها به سر مي برد، از نظر فكري آن آمادگي را ندارد كه بتواند در امري چنين مهم تصميم آني بگيرد. آينده سازي كار مشترك فرزانگان ملت و خود ملت است. در سال هاي سياهي كه گذشت رابطه فرزانگان (متفكران ، روشنفكران، نويسندگان، هنرمندان) با ملت كاملا قطع بود. فرزانگان را يا كشتند يا تبعيد كردند يا به ترك اجباري خاندان واداشتند يا در سياهچال محبوس كردند يا مجبور به سكوتشان كردند. سانسوري استاليني ( كه به كمك شاگردان پيشين استالين تحميل شد) امكان هيچگونه روشنگري و افشاگري نمي داد. ملت كه بايد سخن همه فرزانگان خود را بشنود تا بعدا بتواند همه فرزانگان خود بانگ شوم تملق و مداهنه را در پست ترين صور خود مي شنيد. تنها گروهي كه حق سخن تمام داشت مشتي خائن و متملق و بيمار رواني و بيگانه پرست بودند. سخن حق يا كم بود يا گم. تنها در اين اواخر يكي دو تن متفكراني كه ايدئولوژي مذهبي داشتند امكان يافتند كه سكوت دهشتناك ايران را از زاويه سياسي بشسكنند. براي فرهنگ، جزاين، مطلقا سخنگوئي نبود. اكنون من مي پرسم: آيا اين سخن كم در جوار آن همه ياوه بافي هاي دستگاه و در زمينه آن سكوت مرگبار، براي آمادگي سياسي و اجتماعي ملت كافي است؟
چاره آن است كه بلافاصله پس از سرنگوني رژيم، حكومتي با شركت همه احزاب و جمعيت ها و گروه هاي ملي تشكيل شود ( تعريف ملي بودن را ممكن است كنگره اي متشكل از قضات سراسر كشور به دست دهد) آزادي بلاشرط بيان و آزادي اجتماعات را ترويج كند و در مدتي كه از حدود يك سال تجاوز نخواهد كرد راه را براي تصويب قانون اساسي جديدـ كه همه آن جمعيت هاي ملي اصولش را تهيه كرده اند- باز كند. در اين صورت است كه بد و نيك ايدئولوژيها و ديدگاه ها بر ملت روشن خواهد شد و مردم خواهند توانست آگاهانه و آزادانه در سرنوشت خود شركت كنند.
آزادي اگر با آگاهي همراه نباشد به ضد خود تبديل مي گردد. در زمينه آگاهي بايد به مردم چيزي داد و چيزي گرفت. و چيزي كه مي گيريم متناسب است با چيزي كه به آنان داده ايم.
رابعا- امروز از روزهاي اوج نهضت انقلابي همه گروه هاست و در نتيجه روز اوج احساسات. احساسات براي جنگ با دشمن مشترك صددرصد مفيد است و براي ساختن جامعه آيند صددرصد مضر. چه بسا مردم ساده دل متوجه نبشاند، اما اگر فرزانگان ملت بدين نكته توجه نكنند وظيفه ملي خود را را به تمام انجام نداده اند. در كنار اين احساسات تعصب هم هست. تكرار كنم كه از هم اكنون فكلي ها و غيرفكلي هاي از همه جا رانده كه يا مي خواهند از پرتو نام شما استفاده كنند و به نوائي برسند (اينان در احزاب و دسته هاي ديگر نيز بخت خود را آزموده اند) يا مي خواهند كهنه ترين افكار را به نام مذهب رواج دهند . سنگ مريدي شما را به سينه مي زنند . اينان بي ترديد مورد تائيد آن جناب نيستند . اما براي شناسائي آنها- وهمه آنها- ازادي بيان لازم است.
خامسا- اجازه فرمائيد لحظه اي نيز به وكالت از طرف اقليت هاي زردشتي و كليمي و عيسوي عرض كنم كه مذهب تشيع بيش از هزار سال است كه در ايران، از زواياي گوناگون تبليغ شده است. شرط انصاف نيست كه فرزندان پيرم مشروطه پرست و امثال آنان از تبليغ عقايد سياسي و اجتماعي خود، در زماني مناسب قبل از رفراندم، محروم گردند.
سادسا- توده هاي مردم كه در جريان انقلاب لزوما همه قواي خود را به كار مي برند پس از به ثمر رساندن انقلاب، چون پهلوان از ميدان برون آمده، سخت نيازمند آرميدان اند. اين استراحت آنان را تلقين پذير مي سازد.چنين است كه پس از هر مدي يا جذر جرياني انقلابي روبروئيم. معمولا كسي كه از اين وضع استفاده مي كند آيت الله خميني نيست: كساني از اين خلاء و آرميدگي استفاده مي كنند كه فقط تشنه قدرت اند و بس. چنين است كه پس از آن همه جوش و خروش انقلاب فرانسه ژنرال ناپلئون به ميدان مي آيد. خروش انقلاب اكتبر ديكتاتوري سياه استالين را به دنبال دارد. انقلابيون حماسه آفرين الجزاير خود را تسليم بوميدن مي كنند. و مردم ويتنام و كامبوج پس از آن قهرماني ما اكنون با دهانهاي باز ناظر باز ناظر قدرت نمائي و بلاهت هاي گروه هاي حاكم خويش اند . و چنين است كه فرزانگان و مخصوصا رهبران سياسي، براي ايجاد پادزهر اين جريان مسئوليتي خطير دارند. اينجاست كه مخصوصا تخريب بناي كهنه ديروز و ساختن بناي فردا باهم يكي مي شود و اين دو انديشه با هم جوش مي خورد.
آنچه مي تواند غذرخواه كشته نشدن فرزانگان در اين پيكار رگم و خونين باشد آن است كه ضمن كمك به فروريختن بناي كهنه، عقايد خود را درباره برپائي بناي آينده، شرافتمندانه و بدون بيم و هراس با ملت در ميان گذارند و اگر اين فرصت فراهم نباشد عدالت مخدوش خواهد شد و بناي فردا فاقد همه اركان خود خواهد بود.
ويران كردن بناي كهنه و برپا سختن بناي فردا در واقع طرح است واحد و جدائي ناپذير. به عبارت بهتر انقلاب واقعي آن است كه خراب كنندگان بناي ستم طرح روشني از جامعه آزاد و عادلانه فردا در پيش چشم داشته باشند. هرچه اين طرح، آرماني تر باشد وبه نسبتي كه همه گروه هاي حق طلب آرمان خود- و شركت واقعي خود را در ساختن اين آرمان- در آئينه انقلاب ببينند. انقلاب كامل تر، موفق تر و آينده سازتر خواهد بود. والا با جانشيني طبقه اي به جاي طبقه ديگر سروكار خواهيم داشت و حكايت همچنان باقي... و همچنان كه گفتم حسن نيت و پاكدامني رهبران طبقه جديد، در چنبر پيچ اپيچ روابط اجتماعي، معجز زيادي نخواهد كرد. قلمرو تاثير رهبران اندك نيست. اما تاريخ نيز قوانين خاص خود را دارد. اگر راست كه تاريخ ساخت افراد بشراست. اين نيز راست است كه همه افراد بشر در وجود رهبران خلاصه نمي شوند.
البته بسيار پيش آمده است كه ملتي تجسم آرزوها و آرمان خود را در وجود يك شخص ديده است. در اين حال مسئوليتي بسيار سنگين بر دوش چنين كسي نهاده مي شود. تاكنون كمتر كسي از اين قهرمانان آن انصاف را داشته است كه پس از تحميل قدرت آنچه را مربوط به مردم است به مردم بازگرداند. چنين است كه تابه امروز قهرمانان تنها خود را قوي خواسته اند و از اين نكته غافل بوده اند كه هرچه قهرمانان قوي تر، ملت ضعيفتر- و برعكس . تنها يكي از قهرمانان قرن بيستم از بيان اين حقيقت خودداري نكرد كه جمع مردمان چيزي بيشتر از نبوغ قهرمانان دارند. اما افسوس كه پس از رسيدن به قدرت، گفته خود را از ياد برد. و شما،از نظر داشتن سمت روحاني مي توانيد به اين حقيقت جامه عمل بپوشانيد و تضاد رابطه ملت و دولت را به سود ملت. ازميان برداريد. باشد كه اين بار گروه ها و توده هاي مردم از شركت در تعيين سرنوشت خويش معاف نشوند.
باتوجه به آنچه گذشت، استدعاي ديگر من آن است كه شما در افتتاح جلسه هاي ديگر گفتگو در كليه مواردي كه مربوط به سرنوشت كشور باشد، پيشقدم باشيد. در اينجا بايد به يك پرسش مقدر جواب بگويم: آيا گفتگو درباره اين گونه مسائل در صف مبارزان جدائي نخواهد انداخت؟ پاسخ بي ترديد منفي است. زيرا:
1- كليه حق طلبان و دشمنان استبداد، از هر دسته و هر گروه، بي آن كه گفتگوئي صورت گرفته باشد. رهبري سياسي آن جناب را بي هيچگونه قيد و شرطي تا حصول پيروزي پذيرفته اند (يكي از اين افراد نويسنده اين سطور). هركدام به سهم خود در اجراي اين پيمان نانوشته پاي مي فشاريم. گفتگوي دوستانه اولا اين پيمان را استوارتر خواهد كرد. ثانيا مقدمه اي خواهد بود براي توافق هاي بعدي گروه ها و جمعيت ها.
2- تمام نهضت هائي كه در قرن بيستم به پيروزي رسيده اند بر مبناي تشكل جمعيتها و گروه هاي گوناگون حق طلب در يك جبهه مشترك تكوين يافته اند. لازمه وجود جبهه آن است كه هريك از اعضاي جبهه، ضمن اجراي شعارهاي مشترك و تعقيب هدف مشترك سياسي، موجوديت فكري و فرهنگي خود را حفظ كند. نه اين كه همه اعضاء دريك ايدئولوژي حل شوند.
3- بحث و گفتگو كه لازمه اش گرد هم آمدن است دلها را به هم نزديكتر خواهد كرد. ترديد ها را مبدل به يقين خواهد كرد، سوءتفاهم ها را خواهد زدود. سهوها، و اشتباهاتي را كه چون موريانه بناي فردا را سست مي كند از ميان خواهد برد، مردمان آگاهي بيشتري خواهند يافت و شكاكان، تجديد ايمان خواهند كرد. تكروان خود را تنها نخواهند يافت و نيرو هاي خود را در خدمت جمع خواهند نهاد، بي پناهان پناهي خواهند يافت و همه و همه نيرومندتر خواهند شد. تشكيل جبهه مشترك يعني ساختن بناءي با چند ستون و هرچه ستونها پابرجاتر. بناي اصلي استوارتر.
4- خوب بايد هيچ ملتي يكپارچه نيست و در ايران نيز هم اكنون اختلاف انديشه ميان گروه ها و جمعيت هاي مبارز و حق جوي وجود دارد. اگر هر جمعيت در پيله افكار خود بماند جدائي عميق تر خواهد شد و كار ساختن فردا دشوارتر. اما اگر گفتگو در ميان باشد بسياري از جدائي ها زدوده خواهد . انقلاب بدون جدل و گفتگو ممكن است پيروز شود. اما محال است كه بدون آن قوام و ادامه يابد.
بر نقطه زخم پذير يك نهضت اگر دوستان انگشت نگذارند دشمنان خنجر خواهند گذاشت. دوستان عيب كار را مي گويند تا آنچه اصلي و اساسي است نجات يابد و دشمنان از كاه كوه خواهند ساخت تا آنچه اصلي و اساسي است نابود گردد. شك نيست كه دشمنان داخلي ملت يا اين كه زخم هاي مهلكي خورده اند. چون گرگ زخم خورده در كمين فرصت اند. وانگهي ايران به سبب موقعيت خاص خود هميشه در معرض دسيسه كاري دولت هاي قوي بوده و هست . اين امر كه همه دولتها اعم از كاپيتاليستي يا كمونيستي در اختناق ايران بر يكديگر سبقت گرفته اند بسيار پر معني است. در آينده نيز اينان خواهند كوشيد تا آنچه را موجب اختناق مردم ايران است تقويت كنند و آنچه را مايه آزادي و آگاهي اوست بكوبند. پس مردم اين ديار اگر كاملا هوشيار نباشند نابود شده اند. تجربه هاي مكرر تاريخي نشان داده است كه اگر ملتي در كل وجود خودآگاه و بيدار باشد با هر خطر نظامي و ضد فرهنگي مقابله خواهد كرد و اين همه تنها در يك دموكراسي بي قيد و شرط بديت مي آيد و بس. لازمه آگاهي و بيداري دست يافته به فرهنگي وسيع است و فرهنگ واقعي تنها در محيطي كاملا آزاد مي شكند و با هر قيدي مي پژمرد.
اگر هسته هاي اميد بخش آزادگي و آزاد فكري در گفته هاي شما نمي بود. هرگز اين نامه را به عنوان آن جناب نمي نوشتم. هراس من از كساني است كه تا ديروز مي گفتند بيائيد با كمك مذهب، ملت را بر ضد دشمن مشترك به حركت درآوريم فردا هر گروهي در بيان عقايد خود آزاد خواهد بود و امروز، به جاي اين كه به حرف من و امثال من گوش كنند در فكر دوخت لباس وكالت و وزارت اند.
ترديدي نيست كه روزي، مردم ستم كشيده و اهانت ديده ايران پيوند مبارك سوسياليسم و دموكراسي را در پرتو اخلاق و معنويت جشن خواهند گرفت زيرا بودني خواهد بود و شدني خواهد شد. منتها اشاره شما، به سبب شخصيت بارز استثنائيتان ، برگزاري اين چشن را بسيار به جلو خواهد آورد و ريختن بسياري اشكها و تلف شدن بسيار نيروها را مانع خواهد شد.
مصطفي رحيمي
دهم ديماه 1357



........................................................................................