پويان |
01/01/2004 - 02/01/2004
02/01/2004 - 03/01/2004
03/01/2004 - 04/01/2004
03/01/2005 - 04/01/2005
08/01/2005 - 09/01/2005
04/01/2006 - 05/01/2006
08/01/2006 - 09/01/2006
10/01/2006 - 11/01/2006
05/01/2007 - 06/01/2007
06/01/2007 - 07/01/2007
09/01/2007 - 10/01/2007
01/01/2008 - 02/01/2008
02/01/2009 - 03/01/2009
03/01/2009 - 04/01/2009
05/01/2009 - 06/01/2009
07/01/2009 - 08/01/2009
04/01/2010 - 05/01/2010
06/01/2010 - 07/01/2010
07/01/2010 - 08/01/2010
09/01/2010 - 10/01/2010
01/01/2011 - 02/01/2011
03/01/2011 - 04/01/2011
04/01/2011 - 05/01/2011
05/01/2011 - 06/01/2011
11/01/2011 - 12/01/2011
04/01/2012 - 05/01/2012
05/01/2012 - 06/01/2012
06/01/2012 - 07/01/2012
11/01/2014 - 12/01/2014
|
Thursday, April 29, 2010
٭
........................................................................................خدايا ، تو بوسيده اي هيچ گاه لب سرب فام زني مست را ؟! ز وسواس لرزيده دندان تو به پستان کال اش زدي دست را ؟! خدايا تو لرزيده اي هيچ گاه به محراب گم رنگ چشمان او ؟! شنيده اي تو بانگ دل خويش را ز تاريکي سينه ي تنگ او ؟! خدايا تو گرئيده اي هيچگاه به دنبال تابوت هاي سياه ؟! ز چشمان خاموش پاشيده اي به چشم کسي خون بجاي نگاه ؟! دريغا ، تو احساس اگر داشتي دل ات رو چو من مفت مي باختي... براي خود ، اي ايزد بي خدا خدايي دگر نيز ميساختي.... (نصرت رحماني) 7:35 PM پويان Tuesday, April 27, 2010
٭
........................................................................................تو را راندم ... تو را با اشک خون از دیده بیرون راندم آخر هم که تا در جام قلب دیگری ریزی شراب آرزوها را به زلف دیگری آویزی آن گلهای صحرا را مگو با من، مگو دیگر، مگو از هستی و مستی من آن خود رو گیاه وحشی صحرای اندوهم که گلهای نگاه و، خنده هایم رنگ غم دارد مرا از سینه بیرون کن ببر از خاطر آشفته نامم را بزن بر سنگ جامم را مرا بشکن، مرا بشکن تو سر تا پا وفا بودی تو بد درد آشنا بودی ولی ای مهربان من بگو آخر، که از اول کجا بودی؟ کنون کز من به جا مشت پری در آشیان مانده و آهی زیر سقف آسمان مانده بیا آتش بزن این آشیان، این بال و پرها را رها کن این دل غمگین و تنها را تو را راندم که دست دیگری بنیان کند روزی بنای عشق و امیدت شود امید جاویدت تو را راندم ولی هرگز مگو با من که اصلا معنی عشق و محبت را نمی دانی که در چشمان تو نقش غم و دردت نمی خوانم تو را راندم ولی آن لحظه گویی آسمان می مرد جهان تاریک می شد، کهکشان می مرد درون سینه ام دل ناله می زد باز کن از پای زنجیرم که بگریزم، به دامانش بیاویزم به او با اشک خون گویم مرو من بی تو می میرم ولی من در میان های های گریه خندیدم که تو هرگز ندانی بی تو یک تک شاخه ی عریان پاییزم دگر از غصه لبریزم در این دنیا بمان بی من برای دیگری سر کن نوای عشق و مستی را بخوان در گوش جان دیگری آوای مستی را تو ای تنها امیدم بی من از آن کوچه ها بگذر مرا یک دم به یاد آور به یاد آور که می گفتم بیا امید جان من بیا تن را ز قید آرزوهایش جدا سازیم بیا میعاد خود را بر جهان دیگر اندازیم به یاد آور که اکنون بی تو خاموشم ز خاطرها فراموشم و یک تک لاله ی وحشی به جای لاله بر گور دل من روشن است اکنون که من تنها رها گشتم به دنیای دگر رفتم... واینک ای دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد سعادت آن کسی دارد که از تنها بپرهیزد خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه رنجی می برد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است 9:30 PM پويان
|